Main Character | P2

"بیا بهش فکر نکنیم، خالق من."
با شنیدن لقبی که بهم دادی، لبخند ملایمی می‌زنم. من بهت اجازهٔ زنده شدن دادم، اما به همون اندازه بهت احساسات دادم؛ احساساتی که هر انسانی تجربه‌اش می‌کرد، درست مثل غم، ناامیدی، ناکافی بودن و خفگی. تو با وجود همهٔ این‌ها، اهمیتی نمی‌دی. روی پوستم رو بوسه‌ای می‌زنی و ذهن من، خیسی بوسه‌ات روی گردنم رو تصویرسازی می‌کنه.
"حتی با وجود تموم غمی که بهت دادم... داری من رو مثل خالقت می‌پرستی؟"
خندهٔ آرومی می‌کنی و لمس دست‌هات، روی تن ظریفم رو می‌گیرن. نگاهی به دست‌های بی‌نقصت می‌کنم. وقتی توی دستم قفلشون می‌کنی و انگشت‌هات زندانی غیرقابل نجات برای انگشت‌هام می‌سازن، چشمم به انگشت‌های کوچیک‌ترت برخورد می‌کنه؛ ناخودآگاه توی دلم تک‌تک ویژگی‌هات رو تحسین می‌کنم.
"اگر غم وجود نداشت، فایدهٔ خوشحالی چی بود؟"
نگاهم رو دوباره به چشم‌هات می‌دم. می‌ترسم اون‌قدر بهت خیره شم که ناپدید شی. این‌دفعه پیشم می‌مونی، نه؟ می‌شه این‌جا باشی و من رو از حصاری که دنیای واقعی باهاش دست و پام رو بسته و محدودم کرده، بیرون کنی؟
"تو واقعاً خالقمی، پس آره، وظیفهٔ من اینه که بپرستمت."
روی لب‌هام زمزمه می‌کنی و انگشت‌هات طوری مال من رو نوازش می‌کنن، انگار ارزشمندترین ماهیت دنیا رو لمس کردن.
"این یکم عجیبه‌."
آروم زمزمه می‌کنم. همه‌چیز عجیبه. وجود تو این‌جا، عجیبه. این‌که این‌قدر واضح تصورت می‌کنم، عجیبه و حس کردن واضح لمس‌هات و بوسه‌هات، غیرممکنه.
"بهش عادت می‌کنی، هیونجین."
به آرومی زیر گوشم، اسمم رو زمزمه می‌کنی. امکان نداره صدای تو، درحالی که اسمم رو صدا می‌زنی، این‌قدر توی ذهنم واقعی باشه؛ مگر این‌که... تو واقعی باشی، فرشتهٔ رویایی من.
"تو ازم خواستی وجود داشته باشم، حالا من این‌جا کنارتم... هیونجین."
ادامه می‌دی، من رو هل می‌دی و تنت روی تنم خیمه می‌زنه. دیدنت از این پایین، عجیب‌تره. چی باعث شده تا این حد زیبا باشی، عزیز دل من؟ بعید می‌دونم ذهن من توانایی به تصویر کشیدن چنین زیبایی‌ای رو داشته باشه.
"تو ازم خواستی نفس بکشم، پس حالا نفس‌هام زیر گوشت رو نوازش می‌کنن."
می‌گی و خنده‌ای می‌کنم. نزدیکم می‌شی، چشم‌هام رو می‌بندم تا من رو ببوسی. زیادی از یک رویا توقع دارم، اما تو من رو پرتوقع ساختی، مینهو.
لمس لب‌‌هات رو روی مال خودم حس می‌کنم و این احساسِ لحظه‌ای، اون‌قدر ذهنم رو شوکه می‌کنه که وقتی چشم‌هام رو باز می‌کنم، دیگه تو رو نمی‌بینم. دوباره به دنیای واقعی برگشتم؟ من نمی‌خوام توی واقعیت زندگی کنم. اگر تو واقعی نیستی، من هم می‌خوام درست مثل خودت یک خیال باشم و خیالاتم، دنیای واقعیم رو بسازن.
کاش واقعی بودی مینهو، نه شخصیت داستانی که سال‌هاست اون رو می‌نویسم. نه شخصیتی که تا کلمات رو کنار هم قرار ندم، نفس نمی‌کشه، احساس نداره و تا من توصیفش نکنم، وجود نداره.
.
.
.
دیدگاه ها (۰)

Main Character | P3 / آخر

نام فیکشن: how to survive in hellکاپل: چانهو(عرررر)ژانر: تبا...

Main Character | P1

Love Like Cold

چند پارتی (درخاستی)

اینا چقدر نفهمنداون از مردک مثلا دکتر نبی مدیر کارخانه عرشیا...

ای کسی که این پیام رو می خونی؛ نمی دونم کجایی؛ نمی دونم چکار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط